Friday, November 8, 2013

یادداشت کوتاهی در ستایش شغل کاذب

عموم نظریات وارداتی، با تکیه بر «هم زمانی» مورد توجه قرار می گیرند. یعنی که پدیده ای را وسط می گذرانند و بدون لحاظ کردن عنصر تاریخ، کارآمدی یا ناکارآمدی اش را می سنجند. «در زمانی» گویی در نشر و نسج یک رای، خارج از دایره فرهنگی خویش، وصله ناجور است و صدای ناکوک. سیر تاریخی قابل انتقال نیست اما دستاورد یک فرایند تاریخی، چرا. دیاری که در تحولات اجتماعی خود، هرگز جامعه طبقاتی را تجربه نکرده، فئودالیسمِ دیر هنگامش، خان سالاری بوده، هرگز انقلاب صنعتی را از سر نگذرانده و تکیه اش بر بازار و دلالی و مال خری ست، یک باره خواب نما می شود که نظام بروکراتیک حاکم بر «یقه سفید»های وال استریت را در همین خیابان جمهوری خودمان اعمال کند. گذار به سرمایه داری که بدون نظریه «در زمانی» قابل تحلیل نیست، در چین به بار می نشیند و از انسان شرقی، ماشین غربی می سازد و در ایران، حبل الله المتینِ سوداگران می شود. چگونگی استحاله زوج جدایی ناپذیر اشراف و اولیای دین مسیح در  سرمایه داران نقاب دار اروپایی، به کمک یک بررسی مبتنی بر «در زمانی» مکشوف می شود. اما مسخ لمپن ها به خرده بورژواها در ایران، جهاز هاضمه نگارنده را به هم می تاباند و گزاره ابتدایی این نوشتار را موکد می کند: در ینگه دنیا سرمایه داری جواب می دهد؛ چرا در «تیمچه» ندهد؟ یک کارمند جزء را در آن سوی دنیا می تازانند، مصرفش می کنند تا بیاموزد چطور مصرف کننده شریفی باشد و «پول بیشتر، مصرف بیشتر» را روی در گنجه کت و شلوارهای تماما یک رنگش حک کند. در ازای این بهره کشی، موضوع تامین اجتماعی و انواع بیمه ها و بهداشت و درمان و آموزش را هم برایش مهیا می کنند تا یک طبقه متوسطیِ واقعی تولید کرده باشند و از سوی دیگر، انگیزش کافی برای سوق دادن طبقه کارگر به طبقه متوسط را هم، ضمیمه طرحشان کنند. در «تیمچه» های  امروزی ایران که نام جدیدشان بنگاه اقتصادی ست و مرام حاکم برشان همانی که نهضت سال 42 را حمایت می کرد، این یک بازی یک سویه است. پای قانون مصوب وزارت کار را که وسط بکشی و در برابر کارفرما قد علم کنی، حرف از حق بیمه که بزنی و از این قبیل حمله های بی پشتوانه، سینه سپر می کند که :«برو تا برسی»... به قول دوستی، هزار دلیل برای ترک شغلت داری و تنها یک دلیل برای ماندن در آن: پول. ترس عمومی از بیکاری، در زمانه ای که نرخ بیکاری بالاست، مانع از احقاق حق کارگر و کارمند است و چهره وقیح کارفرما در چنین دورانی، مشعشع تر از هر برهه ای بر پیشانی تاریخ بی خردی خواهد درخشید.

 شغل کاذب (که ژورنالیسم هم گونه ای از انواع آن است!) رویه ای ست کولی وار که همواره مورد هجوم صاحبان مشاغل صادق قرار گرفته؛ آن هم به این دلایل که مالیاتی پرداخت نمی شود و مدنیت اجتماعی را مجروح می کند و حقِ اجتماعی که فرد بر گردن دارد را ادا نمی کند و امثالهم. کدام مالیات؟ این مالیات قرار است کدام بار را از گرده کارگر بردارد؟ کدام یک از حقوق حقه شاغل به شغل صادق، در نظام اقتصادی مفلوک حاکم بر جامعه من، ستانده می شود؟ ساختار معیوب نیمه سرمایه داری، نیمه سنتی که هر روز قربانیان بیشتری می گیرد و درست در زمانه یاس، فشار مضاعفی بر اقشار ضعیف تحمیل می کند، کی و کجا قرار است مدنیت راپرچم داری کند؟ شغل کاذب، گر چه به حاشیه نشینی در حلبی آبادها می ماند و چهره آرمانی کلان شهرها را مخدوش می کند (که چه بهتر) اما در هر حال کنش گری فعالی ست در برابر انفعال ترس از بیکاری. خانواده به عنوان اولین نهاد اجتماعی، عامل اصلی چنین ترسی ست و هر روز «گرگوری سامسا»های بیشتری را به سوسک تبدیل می کند. برای آیرین. جی رایلی ها (مادر شخصیت محوری رمان اتحادیه ابلهان) همیشه داشتن یک شغل دفتری، ولو در یک کارخانه به گل نشسته، به هات داگ فروشی رجحان دارد. فرد، در شرایطی این چنین یک تقابل همه جانبه علیه خود را تجربه می کند. در ابتدا خود اوست که علیه خودش طغیان مداوم دارد. کارفرما که آن طور و خانواده هم این طور. شغل کاذب، یک عیاشی با شرایط سخت است. امور اقتصادی پیچیده و منفعت طلبانه، به یک داد و ستد بدوی تبدیل می شود. حقه ها برای کسب درآمد بیشتر، کلک های ساده و کودکانه قابل اغماض محسوب می شوند و خبری از  فرمول های پیچیده ای که میلیون ها نفر را متضرر می کند، نیست. اصل فردانیت کمتر مورد تعرض قرار می گیرد و حریم شخصی به وسیله چندین دوربین مدار بسته آماده شلیک، نقض نمی شود. تنوع شغلی بر آن حاکم است. نگارنده هیچ نمی فهمد چطور یک نفر می تواند سی سال یک کار واحد را انجام دهد تا بازنشسته شود.
پس از انقلاب 57، واگذاری بی حساب و کتاب زمین به حاشیه نشینان و کوچندگان به پایتخت توسط بنیاد مستضعفان و نهادهای مشابه، صورت گرفت. مردمان ساکن در زاغه ها حاضر نشدند پس از مدتی گذران زندگی در جوار شهر، سطح زندگی خود را ارتقا دهند و به شهرنشینی روی بیاورند. آنان حتی تسلیم برخوردهای قهرآلود بعدی نشدند و شیوه زندگی خود را تغییر ندادند. آیا چنین مقاوتی تنها در نتیجه دل بستگی افراطی آنان به تنها داشته شان، یعنی همان قطعه زمین بروز می کرد یا عاملی به مراتب قوی تر در کار بود؟ آیا آنان یک پارچه زندگی شهری و مناسبات حاکم بر آن را نفی نمی کردند و نمی کنند؟ اگر به آنان برچسب دگم می زنید، باید در نظر داشته باشید که دگماتیسم زمانی بروز می کند که دو عامل متضاد در کار باشند. هیچ گاه نمی توان ادعا کرد عامل پیشین صد در صد متحجر و واپس گراست و عامل پسین پرچم دار تجدد و پیشرفت. گاه این تقابل به انحای دیگری جلوه می کند. هیچ نمی توان حفظ ارزش را مترادف با عقب ماندگی قلمداد کرد. ممکن است حاشیه نشینان زورآباد کرج هرگز به این موضوع فکر نکرده باشند که چرا در برابر شهرنشینی مقاوت می کنند. اما شاید شهرنشینان هم هرگز به این نکته توجه نکرده باشند که در نتیجه قبول این موهبت، چه چیزهایی را از کف داده اند. شغل کاذب همان طور که نتیجه استیصال است، دفاع جانانه ای ست در برابر هجمه بروکراسی معیوب وارداتی.

Tuesday, April 2, 2013

راهی بجوی


به عدنان دانشیار


پس از امتناعی طولانی از کتابت، گوشه دنجی از خیابان -که یگانه مدونای باکره افکار من است- دفترکم را از جیب بیرون کشیدم و تپوکی به ذهن چموش زدم:
خواننده امروز، نه آن مدهوش ِ منفعل ِ دو زانو نشسته در برابر ایونیان و دوریان و پیروان سنکا است، که در کشف رمزگان نوشتار، دست کمی از منتقد زمان خویش ندارد. جستن آن چه مولف در سر داشته، نه تنها از طریق خوانش دقیق متن در دستور کار قرار می گیرد، بل که انواع و اقسام اتوبیوگرافی ها در کار می شوند تا همزادهای مولف که بارت آنان را در هیئت مفاهیمی چون تاریخ، جامعه، روان و آزادی خلاصه می کند، نمایان شوند. کشف کامو برای من چنین رقم خورد. او را نه در سیزیف اش باور کردم،  نه در عصیان گرش و نه در کالیگولا. اما خوانش مجموعه یادداشت هایش چنان سقلمه ای به من زد که باورش برایم دشوار است. کامو به جای خود ماند و آن چه فرو ریخت، بتی بود که من از خارای خویشتن خویش ساخته بودم. نزدیکی ها و انطباق های مکشوف میان راه خواننده و ادیب چرب قلم، ابتدا شعف فزاینده ای به رگ های مسدودم تزریق کرد که دیری نپایید و به سرعت به ملال و یاسی بی حد دچار آمدم. از این روی که واقف شدم، مسیرم را، مسیر برآمده از تاریخ تجربه بشری ام را قبل تر کسی آزموده و من سر به هوا و کودکانه به راهی که می روم، خوش ام. چنین اعترافی «یقین گمشده»ای بود که هر از گاهی از فرط نزدیکی، به گستره دیدم نمی آمد. از آن پس، وسوسه «خدایی دیگرگونه» آفریدن رهایم نمی کند. اما ای دریغ! افسوس و صد افسوس که من ملولم از این بازی نافرجام که قبل تر، قرن تا قرن خدایگان، این مخلوقان ِ قدسی  را می آفریناند و می میراند و اکنون، هر روز لشکر لشکر سقط می کند. روزگار تنگ آمده. زمانه سکوت است.
اما               
«... نوشتار نابودی صدا، نابودی هر نوع منشا است. نوشتار، آن فضای خنثی و بی طرف، مرکب و غیر مستقیمی است که فاعل ما را بیرون می اندازد. فضایی سلبی است که کل هویت در آن رنگ می بازد و هویت منحصر به فرد نوشتار، در آن خود می نماید... به محض آن که واقعیتی، نه با هدف کنش مستقیم بر حقیقت، بلکه به گونه ای ناگذرا، یعنی بیرون از هر نقشی، به جز کنش ِ صرف ِ خود ِ نماد روایت می شود، این گسست روی می دهد؛ صدا منشا خود را گم می کند و مولف به قلمرو مرگ خود پا می گذارد.» آری. مولف امروز، آن طور که بارت تشریح می کند، پیش از آنکه سکوت را گردن نهد، به آن عمل کرده. هیچ کس مدعی نیست که تخم فرزانگان این آبادی را ملخ خورده. اما هیچ صدایی رساتر از سکوت به گوش نمی آید. کِیج سکوت کرد و بارت، مولف را به نفرین هادس سپرد و نیچه، بزرگترین شهید این راه است که ده سال آزگار را در بستر نمورش، ترک عقلانیت گفت. نزد من «مرگ» و «سکوت» همچون راهی که کامو پیموده بود، تکرار است. تکرار مکدر کننده ای که چشم انداز پیش رویم را تا نوک بینی ام محدود می کند. نه آن شعف «عصیان» در چشمانم دودو می زند، نه رسم رواقیون را برمی تابم. آری، آری! من می دانم که پس از هر سختی، آسانی است: سراشیبی مهیبی را که با خرسنگی به درشتی تاریخ بر گرده هامان می پیماییم، روزی بازخواهیم گشت که این مسیر «شناخت» است؛ این را هم می دانم. می دانم که آسانی، جز بازگشتن از مسیری که پیموده ایم، نیست و نیک می دانم این تلخ تر از آن است که کامو و سیزیف اش به آن مشعوف باشند. راهی بجوی... راهی بجوی... 


Sunday, March 17, 2013

عیدانه


آدم ها مثل شب پره های بازیگوشی که محو چراغ زنبوری شده اند، با نگاه خیره و خماری راهشان را به سمت ویترین ها کج می کنند: دنبال بهار می گردند. پیرزنی کنار بساط خنزر پنزر فروش زیر پل، روی صندلی تاشواَش نشسته و ساعدهایش را روی ران های قطور از شکل افتاده اش رها کرده و در سکوت، فریادِ لبخندِ بی دریغی حواله هیاهو می کند. او تنها کسی است که در تمام این سال ها درکم کرده؛ اقل کم من این طور فکر می کنم. خیلی وقت بود دلم می خواست یک نان بربری تازه بخرم، دو سر گوشت آلودش را در راه بخورم و بقیه اش را بگذارم کنار چناری که روی تاجش کلاغی خانه دارد. آدم ها در خیابان به سر و ریختم می خندند. حتی به خودشان زحمت می دهند سرشان را از پنجره سفینه شان بیرون بیاورند و مضحکه ام کنند. بو می کشم؛ هنوز حس اش نمی کنم. دست کم نمی خواهم که حس اش کنم. این روزها می توانی پول بدهی و خاطراتت را از کتاب فروشی بخری. خاطراتی که فلانی در 1939 در پراگ نوشته؛ عینا خاطرات خودت را. وقتی درست هم سن و سال تو بوده. شاید آدم ها این نکته را از پیشانی ام می خوانند که من قبلا هم زیسته ام. شاید همین است که ریشخندم می کنند. افسوس که هیچ آینه ای آن قدرها با من صادق نبود تا بتوانم پیشانی ام را بخوانم.
از خواب که بیدار شدم، آسمان مثل سونات پیانوی شماره چهارده بتهوون بود: معلوم نبود شکوه اندوهگین سیمای یک بیوه زن پاریسی است یا  اندوه شکوهمند شهریاری که تمام لشگریانش را به کشتن داده. بو کشیدم؛ خبری نبود. زندگی مثل یک بیضی شده؛ شکلی که ریاضیات از درکش عاجز است. بازگشت به نقطه آغازین، اما در مسیری که قابل پیش بینی نیست. اقتباس ها از سر و کول هم بالا می روند. خیابان پر است از آنا کارنیناهای شیزوفرنیک که همسر الکسی الکساندروویچ کارنین ها هستند اما با الکسی کیریلوویچ ورونسکی ها می خوابند؛ با این فرق که ورونسکی های این قصه کبود، همه از بن خیالی هستند. به ما خیانت می شود اما به خاطر خودمان؛ بخشی از خودمان که هرگز نفس نکشیده، هرگز دست نداشته تا نوازش کند، هرگز لب نداشته تا بر لب نهدش. این خیانت مدرن تلخ است؛ همان قدر که زاری گیل گمش بر نعش انکیدو. از خواب که بیدار شدم، قدری تب داشتم.
اولین بازیچه های پسران، نوعی مرکب است. آن زمان که اسب بود، اسب چوبین و بعدها ماکت اتومبیل هایی که در خیابان ِ حاشیه فرش، به دور خود گشت می زنند. من کفش را ترجیح می دادم: مرکبی که بازیچه نیست. آن روزها نمی دانستم بنا است آن قدر بروم و بروم تا به خودم برسم. مریض شده ام. از جایی که آدم ها هستند، دوری می کنم. شاید دیگر آن قدر سخاوتمند نیستم که با دست و دل بازی بگذارم بهم بخندند. مجبورم تمام وقتم را راه بروم. نه آن قدر که خسته شوم؛ آن قدر که خستگی را فراموش کنم. بدی ِ شهر این است که برای خارج شدن ازش هم، باید پول بپردازی و الا دروازه های مهیبش را به رویت نخواهند گشود. امروز هم طبق معمول به قصد راهپیمایی خودآزارانه طولانی مدت، از خانه بیرون زدم. بالاخره یک نان بربری خریدم و وقتی اولین تکه اش را به نیش کشیدم، فهمیدم تاریخ مصرف آرزویم پیش تر به سر آمده. بو کشیدم؛ هیچ خبری نیست. هنوز نمی توانم بویش را استشمام کنم. روزشمار می گوید بیست و هفتم اسفند است. آدم ها در مغازه ها بهار می خرند. آن قدر باید بشماریم تا روزی عددها تمام شوند و باز از نو: یک، دو، سه... کاش هنوز هم تا هفت بیشتر نمی توانستم بشمرم. بویی نمی آید. من مانده ام بی «باهار»

Saturday, December 15, 2012

قصیده ای برای انسان ماه آذر

خیابان، تنها مادری  بود که اروس آفرید. مادری که این بار دیگر فرزندی چون ادیپ نمی زاید. بس است دیگر؛ بس است پدرکشی. اما حاشا که از هوس هم خوابگی با مادری که اروسش، خلق کرده، رها شدن. آن فرزند و برادر، عصاره ای ست که یک میزان ِ تیک و تاک، «خود» را، «من» را نمی پذیرد؛ به اندازه یک تیک تاک هم که شده. او تنها فریاد کشیده ست، نه! نهراسید! او سنگ تاریخ بر دوش کشیده. نهراسید! او تعهد داده پدرکشی نکند. تنها فرزند خیابان، این برادر خیابان است که می داند پدر است و پسر است و روح القدس؛ هر سه یکی، هر سه برابر. خیابان زن است. خیابان: مسکوت و پر هلهله، سرد و پر هلاوت. خیابان: رویای مردی  که فرار می کند از «بودن»، له له می زند برای «شدن». خیابان: تجارت خانهِ مردی که پول می  گیرد، سوت می زند. حاشا رد نگاه شهوت آلود این پیر مادر تن سردِ دل آتش. آی خیابان خواب! حالت را، وصفت را حتی، خریدارم. من در شهوت تنش حل می شوم و چه می ماند جز سکوت؟ چه می ماند جز حسرت و خوف؟ خیابان، درد می زاید. آی! من خریدارم آن فراغت بعد از زایمان را. من مذکرم؛ نمی بینی؟ مذکر. من نطفه درد می کارم، تو زایمان می کنی، من نطفه درد می کارم تو فارغ می شوی، من نفطه درد می کارم تو آهسته پیر می شوی، بالغ می شوی، من نطفه درد می کارم تو یائسه می شوی، خلاص! و مادرانی دیگر و گاه پتیاره هایی دیگر و گاه خودارضایی و همچنان نطفه های درد در بیضه ی «بودن». من مذکرم؛ نمی بینی؟ من ناگزیرم از دردیدن، ملذوذ شوم. کاش، ای کاش یائسه بودم؛ جای تو. کاش من یک لحظه خیابان بودم: آفریده ِ اروس، مادینه زیبایی ِ مطلق. تو نمی بینی. تو در فراغتی آن هنگام که من فرزندم را از ترس قیام علیه خودم، مثله می کنم و می بلعم. و تو نمی دانی چه دردی دارد حمل این ترس؛ نمی دانی. من، همین من است که یک لحظه در خود نمی ماند؛ یک تیک تاک. همین است که فرزندی را موجب می شود، چون خود. اما من هر قدر فریاد بزنم: «نهراسید»، هر چه من نعره کشم و گریبان پاره کنم که این یکی دیگر پدر را ساقط نمی کند، تو، همین تو باور نکن. اما آن روز می رسد. شک نکن. «گل کو، می آید.» شک نکن

Friday, May 25, 2012

تابستون بود




پول داری؟ صد تومن


صد تومن؟ همین الان؟


صد تومن؛ صد تا تک تومن. فکر کنم پنجاه تومن هم بسه. آره. پنجاه 


پنجاه تا تک تومن؟! می خوای چی کار؟


یه پنجاه تومنی بده به من؛ همین. نداری؟ یه سکه. می خوام یه نخ سیگار بخرم

سیگار دارم. خب از اول بگو سیگار می خوام. بردار


گفتم پول. پول. پول. بابا یه سکه پنجاه تومنی به من بدین. + آقا! آقا! یه سکه پنجاه 
تومنی دارین به من بدین؟


چرا این جوری می کنی دیوانه؟ + آقا من از شما عذر می خوام. ببخشید واقعا +. بیا
 بگیر آقا جون. چرا آبرو ریزی می کنی وسط خیابون؟


دکه کجاست؟


اون ور خیابون


کو؟


اونجا. اونجا. رو به روی اون فرش فروشی.
...


سلام قربان. یه نخ مگنا قرمز به من لطف می کنید. ممنونم


کجا داری می ری؟ من کار دارم، باید برگردم. بیا بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. معلوم هست چه بلایی سرت اومده؟ مگه خبرم نکردی که حرف بزنی؟ من غریبه نیستم. می فهمی؟ هنوز می تونی روم حساب کنی. با تو دارم حرف می زنم


دستمو ول کن!


چرا بچه شدی؟ این کارا چیه؟ یه دقه آروم شو


گفتم دستمو ول کن!


...اوکی. تو آروم شو.  ببین! من می دونم که


فقط با من بیا. زیاد طول نمی کشه. قول می دم. اونجا رو نگاه کن! باید برگردیم اون ور خیابون. اون پایین. باهام بیا. باور کن زیاد طول نمی کشه. من آرومم. تو ناآرومی. بیا


من از جزییات باخبر نیستم اما یه چیزایی شنیدم. حرف بزن. من تمام سعی ام رو می کنم. هنوز می تونم کمکت کنم. باور کن می تونم. اتفاقی نیفتاده. منظورم اینه که هیچ اتفاقی نمی تونه اون قدر بزرگ باشه که نشه حلش کرد. بیا چند دقیقه آروم و راحت 
بشینیم تو یه کافه ای، جایی بهم بگو. برام تعریف کن. با هم درستش می کنیم


با هم؟
آره با هم. چرا فکر می کنی کاری از دست کسی برنمیاد؟ چرا فکر می کنی دنیا تموم شده؟


همین جاست. چیز کن... یه مقدار دیگه هم پول بهم بده. نه. صبر کن. این... این قبض رو بگیر. برو بده به اون آقایی که موهای کم پشت داره. بگو دیروز پریروز یه آقایی اومد داد. تحویل بگیر. کار راحتیه


لباساتو دادی بشورن؟ خشکشویی؟ از این عادتا نداشتی


فقط برو تحویلش بگیر. این تنها خواستمه. پولشو بهت برمی گردونم. یه روز برمی گردونم


...بحث پولش نیست دیوانه. می گم از این عادتا


چرا همش حرف می زنی؟ چرا همش بحث می کنی؟ چرا این قدر همه چیز برات عجیبه؟ تو سیگار نمی خری؟ تو لباساتو نمی دی خشک شویی؟ یه کار به این کوچیکی رو هم نمی تونی انجام بدی؟ 


شلوغ نکن... آروم


یه پالتوی زغال سنگی قدیمی بود. خیلی سال پیش تنش دیده بودم. با عجله نایلون روی پالتو رو پاره کرد و روش دست کشید. شروع کرد به چک کردن آسترش. چند جایی پارگی های خیلی ریز داشت. برای چند لحظه پالتو رو داد دست من و پیراهن سفید رنگ و رو رفته شو مرتب کرد. دکمه زیر گردنش رو بست. از جیب عقب شلوارش یه کراوات مچاله شده مشکی درآورد و همین طور که راه می رفت، یقه پیراهنشو بالا داد و کراوات رو گره زد. خودشو مرتب کرد. هر چی جلوتر می رفت قدم هاش کندتر می شد. صدامو نمی شنید. پالتو رو از من گرفت. خیلی آروم انداخت روی دوشش و دستاشو از تو آستینا رد کرد. چند بار شونه شو بالا انداخت و  یقه پالتو رو مرتب کرد. چوب سیگار قدیمی شو از جیبش درآورد. اون یه نخ سیگار که حالا کمی کج و معوج شده بود رو توی چوب سیگارش چرخوند. دست راستش رو توی جیب شلوارش جا انداخت و دنباله پالتوشو عقب داد و دست چپش که چوب سیگارش رو حمل می کرد، طوری که بازو و ساعدش یه زاویه نود درجه بسازن، به سمت سینه ش جمع کرد. همون طور که آروم قدم می زد و آهسته آهسته قوز پشتش را صاف می کرد، سیگار رو گوشه لبش گذاشت و به سمت من چرخید. سیگارش رو براش روشن کردم. سرش رو آروم به نشانه احترام تکون داد. صدامو نمی شنید. جلوتر، کنار خیابون چند تا نیمکت بود. راهشو به سمت نیمکتا کج کرد. یکی رو انتخاب کرد. روشو با دستمال چهارخونه قرمز و آبی ش پاک  کرد و پالتوش رو جمع کرد و نشست و پاشو انداخت رو پاش. سیگارش داشت تموم می شد. آخرین پک رو عمیق زد و چوب سیگارش رو همراه با ته سیگار آروم پرتاب کرد توی جوبی که رو به رومون بود. صدامو نمی شنید. تابستون بود   

Wednesday, April 18, 2012

يازده

يك: نه كه آواره باشي. سيلون و ويلوني. نسخي. نسخي هم فاز خودش رو داره. به چراغ ترمز ماشينا حسوديت مي‌شه. يه كم خودتو به تلو تلو خوردن مي‌زني. بايد از يه سولاخي پيداش كني. بالاخره يه بي‌پدري بايد داشته‌باشه. چشاتو تنگ مي‌كني. اون وسط دارن يه پل مي‌سازن. همه دارن دور مي‌زنن. بسته‌ست. شايد از اون لا لوآ راه باشه. بزن به سيمان. اون ور پل شايد يه خري رو پيدا كني.
.دو: نمي‌تونم. دستم مي‌لرزه. خودت بزن
سه: يخ مي‌زني. دراز مي‌شي. كش مياي. بايد بري تو قبر. قبر خودت. قبري كه خودت كندي. بايد برسي. بايد بشيني پشت رول. بايد بگازي. چقدر وقت داري. ترافيك سگ صاحابو كجاي دلت بذاري؟ سوييچ از دستت ميوفته. بايد كف ماشينو بگردي. اينجا ظلمات محضه. كيف پولتو لازم داري. سوييچ؟ كيف پول؟ يكي داد مي‌زنه ماشينتو از اونجا بردار. سوييچ تو جيبته. بايد بگازي
چهار: بوق نزن د ِ يه دَقه. آقا چقدر شد اين؟
پنج: سلام. كجا؟
شش: پياده مي‌شه. هنوز سوار نشده. بايد نگاش كني. دور خودش مي‌چرخه. زار مي‌زنه. بايد صداشو بشنوي. هوا به گرگ و ميش مي‌ره. بايد صبر كني. بايد گوش كني. شيشه رو نده بالا. صداي پخشو زياد نكن. بايد سرتو آروم تكيه بدي. چشاتو تنگ كني. يه سيگار روشن كني و بذاري دودش بره تو چشم چپت. سوييچ روپيدا كردي؟ كيف پولت كو؟ بايد از اينجا بري. عقب بري؟ جلو بري؟ دور بزني؟ بايد بري. سوييچ رو پيدا كردي؟ بايد بگازي. سوييچ رو ماشينه
هفت: -به دختره گفتي كه معلم بودي و به خاطر اين كه نمي توني سر كلاسات حرف بزني اوضاعت وخيم شده؟
...اون فقط مسئول پذيرش بود. واسه همين زياد وارد جزييات نشدم. اما توي...توي-
پرسش‌نامه؟-
.وارد كردم كه فقط يه نفر هست هنوز مي‌تونم يه ذره حرف بزنم. زيرشم محكم و با فشار خط كشيدم-
هشت: نبايد قهوه سفارش مي دادي. قهوه اين همه دروغو پايين نمي‌بره. قهوه آبرو نمي‌شه. مزه قهوه رو الان متوجه نمي‌شي. يه چيز شيرين بهتر بود. يه چيز خنك حتي. بيشتر از ده صفحه نمي توني. مي‌توني؟ مخت نمي‌كشه. وا بده. همون قهوه رو هورت بكش. يه سيگار روشن كن. سرگيجه، دوباره.
نه: قاب كوچيك بود. نصفشم آينه پر كرده بود. لحظه به لحظه بيشتر آب مي‌شد. همين‌طور مثل عقرب گزيده دور خودش مي‌تابيد و آب مي‌رفت و صداش محو مي‌شد. عين سگ دروغ گفت. نه! يه لحظه هم برنگشت. يه لحظه هم از زور كفر، از فشار دروغ پشت چشمش داغ نشد. ديگه نمي‌شنيدي
ده: سوييچ لعنتي كدوم گوري افتاد؟ چطو ممكنه؟
يازده: سيگار، سيگار سيگار. ديگه خبري از سرگيجه نيست. وقت به ياد آوردنه. تحملش رو داري؟

Thursday, February 9, 2012

النور

آه النور! النور! شايد بايد نام ديگري برايت دست و پا كنم. شايد تو بعدها در هيئت ماري آنتوان ظاهر شوي. النور! تو را براي سال‌ها به آن برج تبعيد كردم. اينك تمام‌قد، رو در روي من ايستاده‌اي؛ خشك. راست‌قامت. آه النور! كاش نامت آن‌قدرها افسون‌گر نبود. تو هرگز اغواگر نبودي، بلكه دقيقا، تحقيقا افسون‌گر. و من حتي در سال‌هاي تبعيدت نمي‌دانستم افسون تك شاخ، ملك هنري دوم را اداره مي‌كند. من، هنري دوم، در تناسخي هجو، اينك، بي‌يال و كوپال‌تر از هر زمان، ايستاده‌ام، منتظر، تا تو تبعييدم كني؛ همان برج. آه النور! جام زهري كه امروز در دست داري، پياله‌اي خون از از شاه‌رگ ميليون‌ها سر بريده، به آرامي به سويم دراز مي‌شود. من، هنري دوم، امروز نه سرزميني دارم و نه حتي آن برج، به راستي برج من است و نه آن سياه‌چال. نوشيدن آن جام بعدها دست‌مايه درام‌‌هاي تاريخي خواهد بود. مي‌داني؛ خوب مي‌داني كه نوشيدنش مرگ است و امتناع مرگ است و فرار مرگ است و تبعيد مرگ است. اين شاه‌راه، اين رگ‌هاي تنيده در مسير نامعلوم، به هر روي، به هر سوي، كمر به قتل من بسته‌اند و تو النور! ماري! شارلوت! بگو چند سال، چند سال خنجر در آستين داشتي؟ راستي النور تكيده نشدي، فرتوت نشدي. موهاي نقره‌فامت چه درخششي دارد. نگاه كن النور! بيرون را نگاه كن. مي‌بيني؟ مه را مي بيني؟ بيا! بيا تماشا كن! مي‌داني؛ خوب مي‌داني كه التماست نمي‌كنم. من، هنري دوم، هرگز تن به التماست نمي‌دهم. حتي اگر «شير در زمستان» باشم؛ هستم. بيا به اين سرزمين در مه نگاه كن. مي‌بيني؟ اين سرزميني‌ست كه تو بعد از من مالك آن خواهي بود؛ به تمامي، يكسر. بيا نگاهش كن! چيزي جز جلوه‌اي از خاكستر ندارد. اين سرزمين توست النور. اين همان چيزي بود كه تمام اين سال‌ها انتظارش را داشتي؟ سرزميني مه‌گرفته؟ تمام سال‌هاي تبعيدت را سپري كردي، روز به روزش را شمردي تا مه به چنگ آوري؟ بيا النور. نزديك شو! جام را به دستم بده ملكه النور.
پ.ن: گنگي‌هاي متن شايد با ديدن فيلم «شير در زمستان» ساخته آنتوني هاروي، خواندن رمان نخل‌هاي وحشي ويليام فاكنر و دانش اندكي از تاريخ فرانسه، هموار شود